به هیچ کس در هیچ کجا



وارد مغازه شدم و مستقیم رفتم سراغش

گفتم: من و یادتون هست؟

یه جوری چشمآش و توی چشمام ریز کرد که انگار یادش نیست

ادامه دادم: من همونی ام که دیروز اومدم دو تا کتاب بردم از نشرِ.

پرید وسط حرفم و گفت: یادمه خیلی خوبم یادمه

و کلمه ی »خوبم» رو یه جوری کشیده تلفظ کرد که من تأکید روی اون کلمه و به یاد موندنش رو متوجه بشم

گفتم: می خواستم یکی از کتاب ها رو عوض کنم میشه؟!

گفت: چرا؟

گفتم: ازش داشتم تو خونه نمی دونستم

خندید و گفت: آها

پرسیدم: قیمتش چنده؟ که بدونم چی بجاش بردارم

گفت: اگه نیاز ندارین به چیزی، می تونم پولش و پس بدم بهتون

با چشمای گرد شده از تعجب، با صدای بلند و ذوق زده گفتم: میشه؟ واقعا؟!

خیلی آروم سرش رو کشید پشت مانیتور و یواشکی گفت: برای همه نه فقط برای بعضی ها برای شما میشه

و خندید

خنده ش و سه تا کلمه ی آخر جمله ی اولش . خیلی خویم یادمه» . من و به فکر فرو برد

یادم اومد پارسال که تازه مشتری شون شده بودم، همون وقت ها که موقع حساب و کتاب اصلا مثل الان توی چشمام زل نمی زد و همش با یه اخم دائم سرش به کار و حساب و کتابش بود، یه بار که بهش گفته بودم: من همونم که دیروز دو تا بوم ۵۰*۷۰ بردم. یادتونه؟ امروز یکیش و آوردم یه سایز دیگه ببرم میشه؟

بدون اینکه نگاهم کنه برگشته بود بهم گفته بود: خانم! من غذایی که ظهر خوردم هم یادم نیست چه برسه به اتفاقای دیروز رسید خرید دیروزتون و دارید؟

همون آدم حالا من و یادشه اونم خیلی خوب و ازم هیچ رسیدی نمی خواد

چرا؟!!!.


این روزها بیش از هر زمان دیگه ای حس می کنم، حرف، نزدنش از زدنش، دلچسب تره

گاهی اوقات پر از واژه و تعریفم. پر از فریادم. اما دلم نمیخواد حتی زبونم رو برای ادای یک کلمه به زحمت بندازم

میگم این همه گفتم به کجا رسید؟ این همه بار غم و غصه مو ریختم رو سر اعضای بی گناه بدنم چی شد؟

بذار دیگه از این به بعد یه نفس راحت بکشن

بعد یادم میاد اینجا هست

یادم میاد اومدم اینجا که هرچی بغض و ناله و فریاد دارم خالی کنم اینجا

اینجا خوبه

اینجا برای خودم حرف می زنم

برای کسی حرف می زنم که وجود خارجی نداره

کسی که هیچ کس و هیچ کجا نیست

کسی که نمی تونه با هر کلمه ای که از دهنم درمیاد یه جور قضاوت و سرزنشم کنه

هرچند الان دیگه به جایی رسیدم که گیرِ قضاوت این و اون هم نیستم

فقط میام می نویسم که دلم خالی بشه

که سبک بشم

از چی و از کی؟ نمی دونم

فقط می دونم به نوشتن احتیاج مبرم دارم

اون اوایل که تازه تصمیم به سکوت گرفته بودم شاید به این دلیل بود که از قضاوت شدن می ترسیدم اما الان نه

الان می بینم حرف زدن با کسایی از جنس و نوع خودم، نه دردی از من دوا می کنه نه از اونها

الان حرف زدن انگار یه جور خودبزرگ بینی شده

الان دیگه دلم فقط و فقط خلوت خودم رو میخواد با یه عالمه کتاب و فیلم و شعر و موسیقی

با یه عالمه حس و حال غریب برای نوشتن

گاهی اوقات یادم میره، مامان، تنها موجود همنوعمه که بی قید و شرط عاشقشم و عاشقمه

که اگر خدای نکرده یه روز نباشه باید به کجا پناه ببرم!!!!!!!!!؟؟؟؟؟.

نمیگم دور و برم شلوغ نیست. چرا هست

اتفاقا یکی کنارمه که مثل مامان دوستش دارم

یکی که از خون و پوست و گوشت خودمه

یکی که هم درده هم درمون

یکی که ادامه ی خودمه. همونجور که من ادامه ی مامان بودم

اما تنها کسی که وقتی یادش می افتم می خوام زجّه بزنم، مامانمهمامان

آخ مامان!

کاش انقدر مظلوم نبودی که دلم بخواد به حالت خون گریه کنم

کاش نمیذاشتی عالم و آدم به بهانه ی زن بودن حقت رو بخورن و به هر چی دل بی انصافشون خواست محکومت کنن

کاش زانوهات مثل اون وقت ها که بچه بودم آهو وار باهات راه می اومدن و سر پیری بعد این همه دوندگی، نیمه شب از درد، اَمونت رو نمی بریدن

کاش قلبت انقدر بی انصاف نبود که بعد از این همه مهربونی و نرمی، بی معرفتی کنه و تو راه و نیمه راه جات بذاره

مامان

قربون اون نفس هات که راه نرفته می گیره

قربون رگ های قلبت که نمیخواد به هیچ بهانه ای باز بشه

قربون اون اشک هات که تو خلوت ریختی و به رومون نیاوردی

آره مامان قشنگم

چشمهای همیشه محزونت اون کوه درد و رنجی که روی شونه هات سنگینی می کنه رو لوُ میده

کاش می تونستم بی خیال غصه خوردنت بشم و نه اینجا که جلوی روی خودت بگم

اُف بر من که با اومدنم بال و پرت رو چیدم

اُف بر من که دردت بودم نه درمونت

اُف بر من که هنوز هم دلرحمی خودت و کوتاهی و بی خیالیِ من نمیذاره عصای دستت باشم

مامان

مامان یکی یه دونه م

تو فقط مامانم نیستی

تو عشقی

تو عمری

تو جونی

تو همونی هستی که راحت می تونی

جای تمام اون کسایی که هیچ کجا و هیچکس نیستن رو پر کنی

 


زیر پنجره ی باز نشستم و دارم به این فکر می کنم که این روزها هر جایی چرخ می زنم چه واقعی باشه چه مجازی، چیزی یا کسی پیدا نمیشه که بشه حتی یک ابسیلون از این دلتنگی و تنهایی رو باهاش تقسیم کرد

دقیقا همین لحظه یه ماشین داره از کوچه رد میشه که صدای ترانه ی ناآشنایی ازش بلنده

ترانه من رو با خودش می بره به ناکجا آباد

حس دلتنگیم عمیق تر میشه

و تبدیل میشه به یه حس عجیب که انگار از کودکی باهام همراه بوده و فقط با بعضی صداها بعضی نورها و بعضی عطرها خودش رو نشون میده

ماشین داره دور میشه و ریتم ترانه ی ناشناس بین امواج هوا کم و زیاد و بعد گم میشه

صدای ترانه که به کلی ناپدید میشه، دلی که از من رفته دوباره بهم برمیگرده

حس عجیبی که گهگاه  خودش رو نشون میده، دوباره تبدیل میشه به همون حسی که همه جا همراهمه: دلتنگی

هیچ وقت نفهمیدم این دلتنگی از کجا شروع شد؟ برای چی یا کی بود؟ دلیلش چی بود و چطور میشه رفعش کرد؟!

 

داره صدای خش خش میاد

صدا نزدیک و نزدیک تر میشه

خش خش جاروی نارنجی پوش یا همون پاکبانه، روی آسفالت کوچه

بعضی ها بهش میگن بابا آشغالی

چرا نمیگن بابا پاکی؟ بابا تمیزی؟

مگه غیر از اینه که زباله و کثافت کوچه ها رو میروبه؟

مگه غیر از اینکه که کوچه ها رو برای پاهای حساس ما برق میندازه؟

بعضی ها یه طوری هستن!

جای اسم ها رو با هم عوض می کنن!

چهل پنجاه سالشونه اما هنوز حرف زدن بلد نیستن!

کاش بعضی ها زبون نداشتن

من اگه قرار بود چیزی نداشته باشم اون زبون نبود، چشم بود

چشمام مایه ی همه ی مصیبت های منن

 

صدای خش خشِ جارو داره کم و کمتر میشه

همیشه از خودم می پرسم نیمه های شب، تنهایی، این همه کوچه رو جارو کردن چه حسی داره؟

اونی که جارو می کنه به چی فکر می کنه؟

به بچه ش

به قول هایی که بهش داده؟

به کارهایی که فردا باید انجام بده؟

به کارهایی که هیچ وقت نمی تونه انجام بده؟

به درد دست های زنش؟

به کمر دردِ مادرش؟

به حرفی که دوستش پشت سرش زده؟

به معشوقه ش؟

به معشوقه ش

 

دلم گرفته

جوری که با نوشتن هم باز نمیشه

می خوام بخوابم

یه خواب طولانی

یه خواب ابدی

شاید چشم از این خواب که باز کنم تو رو ببینم

تویی که حتما درمون تمام دلتنگی هامی

تویی که جواب همه ی سوال هامی

تویی که هیچ کسی در هیچ کجا

 


امشب ماه، تنگِ دلِ آسمون نبود اما من بی پروا وارد بهار خواب شدم

بهار خواب، هرگز برای من مکانی برای خواب نبوده که بالعکس، باعث بیداری های زیادی در من شده؛

بهار خواب همیشه پناهگاهی بوده برای فرار از سرمای جانسوز اتاق، حتی وقتی حجمِ زمستون روی نقطه نقطه ی محیطِ خارج آوار شده

حتی وقتی خارج از اتاق قطبه و داخلش استوا

باز هم این بهار خواب بوده که من رو از خودم و سرمای درون و اطرافم نجات داده

 

عرض بهارخواب رو طی کردم. خودم رو به نرده ها رسوندم. با دست هام به لبه ی نرده تکیه زدم و چشم دوختم به همون سطحِ پهناور که همیشه وقتِ تیرگی هاش بیش از وقت های روشنیش من رو به خودش دعوت کرده

نگاهم و روی سطح تاریک و دوردستش چرخوندم. چشمهام رو بستم و به صدای شب، گوش که نه، دل سپردم

شب، صدای متفاوت و دلنشینی داره. حتی وقتی لابلای بوقِ ممتدِ ماشین های سنگینی که اتوبان رو با هارهارشون میخورن، گم میشه؛ باز هم نجوای گوشنوازش شنیدنیه

هیچ وقت نفهمیدم چی باعث این صدا میشه، اما این صدا همیشه دل من رو با خودش برده

شاید عبورِ حجم زیادی از هوا از لابلای کش و قوس و زیر و زِبَرّ تمدنه که این صدا رو میسازه

شاید هم این وفورِ سکوته که به شکلِ صدا به گوش انسان میرسه

هرچی که هست بی نهایت به درون من نفوذ کرده و من و با خودش به ناکجاآبادهای بیشماری برده

 

سردی فِ کم کم به بند انگشتام نفوذ کرد. دست هام مثل بختم کرخت شدن

با چشمهای بسته نفس عمیقی کشیدم و هوا رو بلعیدم

لابلای هوا عطری به مشامم خورد که حس کردم منشأءِش باید همین دور و بر باشه

عطر از جای خیلی نزدیکی می تراوید

گرم بود و خفه اما ملایم و وسوسه انگیز دقیقا مثل رایحه ی پایِدی (piety)

راستی چرا اسمِ چیزی به این وسوسه انگیزی باید "پایِدی" یا به زبان خودمون همون "تقوا" باشه؟!

مطمئنا این فقط یک استعاره ست!

چون وقتی رایحه ی پایِدی تو هوا پخش میشه، فاتحه ی تمام تقواهای اون دور و بر رو باید خوند

 

چشمهام رو باز کردم که با مشامم، حجم بیشتری از اون عطر رو شکار کنم، بلکه منشأءِش رو پیدا کنم

چپ و راستم رو بو کشیدم اما معلوم نبود اون عطر از کجا به هوایی که اون لحظه نفس می کشیدم، نشت می کرد!

چراغ همسایه ها تا هفت تا خونه از چپ و راست، خاموش بود

معلومه دلشون میخواد زیاد عمر کنن

یادمه آدم مهمی می گفت اگر میخوای زیاد عمر کنی و سالم بمونی، شب زود بخواب

 

از خیال حرف آدم های مهم و عطرهای وسوسه انگیز کندم و دوباره چشم دوختم به اون حجم از تیرگی

توو این چشم چرخوندن ها چشمم خورد به ساختمون بلندی که به فاصله ی دو سه تا خونه جلوتر از من قد کشیده و بخشی از آسمون رو غصب کرده

و انقدر نظم فضا رو به هم زده که هروقت نگاهم بهش می افته، به این فکر می کنم که آیا دوستش دارم یا نه؟!

پله های اضطراریش به سمتیه که اگر کسی ازش تردّد کنه، از اینجا که من ایستادم با چشم غیرمسلّح، راحت پیداست

بعضی روزها آرزو می کنم ای کاش یه روزی کسی روی اون پله ها سبز بشه

و تا ساعتها بی اینکه بفهمم، آب دادنِ من به گلدونهای بهار خواب و پهن و جمع کردن رخت ها و قدم زدن های بی هدفم، در طول و عرضِ بهارخواب رو دید بزنه

ای کاش بشینه لبِ اولین پله و سیگاری روشن کنه و تا سیگارش به خاکستر بشینه، از فیلمِ زنده و کوتاهِ بودن و نفهمیدنِ من، تو قابِ مستطیل بهارخواب لذت ببره

ای کاش هر روز این قضیه تکرار بشه و من انقدر از همه چیز راضی باشم که هیچ وقت برای آه کشیدن سر به آسمون بلند نکنم و متوجه حضور و نگاهش نشم

مطمئنا اون به نفهمیدنِ من راضی تره تا کشف و بوئیدن و لمس و .

گاهی این نفهمیدن و بی خبریه که همه چیز رو قشنگ تر می کنه

 

از نرده ها فاصله گرفتم

سرم رو انداختم پایین

مشغول وارسیِ گلها و گلدونها شدم

انگار که کسی  لب پله ی اولِ اون ساختمون داره من و می پاد

 

باز هم هوای اطرافم پر شده از اون عطرِ غریب

و این یعنی شاید کسی این حوالی هست

که این ساعت شب به اندازه ی من تنها و دیوانه و دلتنگه

کسی که نه هیچکسه

و نه هیچ کجا

 


قبل از ورود به اتاق به ساعت نگاهی انداختم

سه و بیست و پنج دقیقه را نشون می داد

وارد اتاق شدم

پرتوهای خوشرنگ و کم رمقِ مهتاب از لابلای چینِ پرده ها روی فرش وِلو شده بودن

نشستم کف اتاق و روی حریر لطیف مهتاب دست کشیدم

چقدر زیبا بود

چقدر جادویی بود

و چقدر دلم می خواست توی اون نور ظریف و مطبوع دراز بکشم

چقدر دلم می خواست توی اون نورِ دلربا خودم رو به خواب بزنم و تو از بالای سرم، سر برسی

چقدر دلم می خواست سر برسی و بی هیچ حرفی تا ساعتها به والس پرده و نور روی چهره م خیره بشی

 

تو اگر اون لحظه سر می رسیدی حتما کسی بودی به قد و قامتِ فیلیپ وُلتر، قبل از اینکه دست به خودکشی بزنه

حتما گونه ها و بینی عقابی و چونه و لبهات اونقدر من و وسوسه می کرد که از اون خوابِ دروغین دست بردارم و تسلیمت بشم

حیف که نه تو فیلیپ ولتری و نه فیلیپ ولتر، تو

جیف که نه تو هستی و نه فیلیپ ولتر

حیف که تو هیچ کسی، در هیچ کجا

 


امروز مثل یه احمق به تمام معنا برگشتم به جفتشون گفتم معذرت می خوام

چه کنم؟ دلم تنگ بود

یادم رفت چقدر موقعی که از خودِ واقعیم فرار می کردم که به اونها صدمه نزنم، ازم فاصله گرفتن و سکوت کردن

یادم رفت حتی یکی شون دستش و نذاشت روی شونه م بگه عیبی نداره بمون باش

یادم رفت آدمها از خداشونه از شر روانی ها خلاص بشن

حتی اگر اون روانی دلشون رو با مهربونی هاش برده باشه

شاید اگر تو بودی انقدر با هم دیوانگی می کردیم

که هیچ احتیاجی به برگشتن سمتِ این عاقل های پرمدعا نباشه

تو.

تویی که هیچ کس و هیچ کجا نیستی

 


دلم اونقدری گرفته که برم سراغ آینه و زل بزنم به اون دو تا حفره ی معصوم و بی روح که بار غصه های عمر من رو به دوش می کشن

اون دوتا زبون بسته که مثل بقیه اعضای بدنم دلم براشون ریش ریشه

اعضایی که می تونستن مال کسی باشن که خیلی بهتر از من بهشون برسه

حیف! طفلکی ها به نام من سند خوردن و محکومن به تحمل

اگر زبون داشتن حتما تا حالا از من به هر کجایی شکایت برده بودن

 

دلم اونقدری گرفته که برم پشت پنجره ی بلند نشیمن بایستم و از ورای برج های بلند و مزاحمی که آسمون خدا رو غصب کردن، زل بزنم به ارغوانیِ دلچسب غروب

به رنگی که هم مایه ی دلبریه، هم مسببِ دلگیری

 

دلم اونقدری گرفته که یک خیابون بلند بخواد و یک تو

که وقتی بگم خیابون بگه پیاده

که کنارم باشه نه پشتم

 

یک تو

که هنوز انگار متولد نشده

که هیچ کس و هیچ کجا نیست

 


وارد مغازه شدم و مستقیم رفتم سراغش

گفتم: من و یادتون میاد؟

یه جوری چشماش و توی چشمام ریز کرد که انگار یادش نیست

ادامه دادم: من همونی ام که دیروز اومدم دو تا کتاب بردم از نشرِ.

پرید وسط حرفم و گفت: یادمه خیلی خوووبم یادمه

و کلمه ی »خوبم» و یه جوری کشیده و سوک تلفظ کرد که من تأکیدِ روی اون کلمه. و به یاد موندن عمدیش و متوجه بشم

خودم و زدم به اون راه و گفتم: می خواستم یکی از کتاب ها رو عوض کنم میشه؟!

گفت: چرا؟

گفتم: ازش یکی داشتم تو یخونه نمی دونستم

خندید و گفت: آها

پرسیدم: قیمتش چنده؟ که بدونم چی بجاش بردارم

گفت: اگه نیاز ندارین به چیزی، می تونم پولش و پس بدم بهتون

با چشمای گرد شده از تعجب، با صدای بلند و ذوق زده گفتم: میشه؟. واقعا؟!

خیلی آروم سرش رو کشید پشت مانیتور و یواشکی گفت: برای همه نه فقط برای بعضی ها برای شما میشه

و خندید

خنده ش و اون عبارتِ مرموزش . خیلی خووویم یادمه» . من و به فکر فرو برد

یادم اومد پارسال که تازه مشتری شون شده بودم

همون وقت ها که موقع حساب و کتاب اصلا مثل الان توی چشمام زل نمی زد و  با یک اخمِ دائم، سرش به کار و حساب و کتابش بود

یه بار بهش گفته بودم: "من همونم که دیروز دو تا بوم ۵۰*۷۰ بردم. یادتونه؟ امروز یکیش و آوردم یه سایز دیگه ببرم میشه؟"

بدون اینکه نگاهم کنه با یه لحنِ کنایه آمیز بهم گفته بود: "خانم! من غذایی که ظهر خوردم هم یادم نیست چه برسه به اتفاقای دیروز"

همون آدم حالا من و یادشه اونم خیلی خوووب و از من هم هیچ رسیدی که سندِ حقیقت گویی باشه نمی خواد!

 


این روزها بیش از هر زمان دیگه ای حس می کنم، حرف، نزدنش از زدنش، دلچسب تره

گاهی اوقات پر از واژه و تعریفم. پر از فریاد اما دلم نمیخواد حتی زبونم و برای ادای یک کلمه ی جزئی به زحمت بندازم

به خودم میگم این همه گفتی به کجا رسید؟ این همه بار غم و غصه ت و ریختی رو سر اعضای بی گناه بدنت آخرش چی شد؟

بذار دیگه از این به بعد یه نفس راحت بکشن

بعد یادم میاد اینجا هست

یادم میاد اومدم اینجا که هرچی بغض و ناله و فریاد دارم خالی کنم اینجا

اینجا خوبه

اینجا برای خودم حرف می زنم

برای تو حرف می زنم

برای کسی حرف می زنم که وجود خارجی نداره اما همیشه درون منه

کسی که هیچ کس و هیچ کجا نیست اما همه جا همراهم هست

کسی که نمی تونه با هر کلمه ای که از دهنم درمیاد یه جور قضاوت و سرزنشم کنه

هرچند الان دیگه به جایی رسیدم که گیرِ قضاوت این و اون هم نیستم

فقط میام می نویسم که دلم خالی بشه

که سبُک بشم

از چی و از کی؟ نمی دونم

فقط می دونم به نوشتن احتیاج دارم

به نوشتن ولع دارم میل دارم

بهنوشتن وابسته م

 

اون اوایل که تازه تصمیم به سکوت گرفته بودم شاید به این دلیل بود که از قضاوت شدن می ترسیدم اما الان نه

الان می بینم حرف زدن با کسایی از جنس و نوع خودم، نه دردی از من دوا می کنه نه از اونها

الان حرف زدن و به زبون آوردن انگار یه جور خودبزرگ بینی شده

الان دیگه دلم فقط و فقط خلوت خودم و میخواد با یه عالمه کتاب و فیلم و شعر و موسیقی و کاغذ و قلم

با یه عالمه حس و حال غریب برای نوشتن

گاهی اوقات یادم میره، مامان، تنها موجود همنوعمه که بی قید و شرط عاشقشم و عاشقمه

که اگر خدای نکرده یه روز نباشه باید به کجا پناه ببرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!.

نمیگم دور و برم شلوغ نیست. چرا هست

اتفاقا یکی کنارمه که مثل مامان دوستش دارم

یکی که از خون و پوست و گوشت خودمه

یکی که هم درده هم درمون

یکی که ادامه ی خودمه، همونجور که من ادامه ی مامان بودم

اما تنها کسی که وقتی یادش می افتم می خوام ضجّه بزنم، مامانِ مامان

آخ مامااااان!

کاش انقدر مظلوم نبودی که دلم بخواد به حالت خون گریه کنم

کاش نمیذاشتی عالم و آدم به بهانه ی زن بودن حقّت و بخورن و به هر چی دل بی انصافشون خواست محکومت کنن

کاش زانوهات مثل اون وقت ها که بچه بودم آهو وار باهات راه می اومدن و سر پیری بعد این همه دوندگی، نیمه شب از درد، اَمونت و نمی بریدن

کاش قلبت انقدر بی انصاف نبود که بعد از این همه مهربونی و نرمی، بی معرفتی کنه و تو راه و نیمه راه جات بذاره

مامان!

قربون اون نفس هات که راه نرفته می گیره

قربون رگ های قلبت که نمیخواد به هیچ بهانه ای باز بشه

قربون اون اشک هات که تو خلوت ریختی و به رومون نیاوردی

آره مامان قشنگم

چشمهای همیشه محزونت اون کوهِ درد و رنجی که روی شونه هات سنگینی می کنه رو لوُ میده

کاش می تونستم بی خیال غصه خوردنت بشم و نه اینجا که جلوی روی خودت بگم

اُف بر من که با اومدنم بال و پرت و چیدم

اُف بر من که دردت بودم نه درمونت

اُف بر من که هنوز هم دلرحمی خودت و کوتاهی و سُستی و بی خیالیِ من نمیذاره عصای دستت باشم

مامان!

مامان یکی یه دونه م!

تو فقط مامانم نیستی

تو عشقی

تو عمری

تو جونی

تو همونی هستی که راحت می تونی

جای تمام اون کسایی که هیچ کجا و هیچکس نیستن و پر کنی

 


زیر پنجره ی باز نشستم و دارم به این فکر می کنم که این روزها هر جایی چرخ می زنم چه واقعی چه مجازی، چیزی یا کسی پیدا نمیشه که بشه حتی یک ابسیلون از این دلتنگی و تنهایی و باهاش تقسیم کرد

دقیقا همین لحظه یه ماشین داره از کوچه رد میشه که صدای ترانه ی ناآشنایی ازش بلنده

ترانه من رو با خودش می بره به ناکجا آباد

حس دلتنگیم عمیق تر میشه

و تبدیل میشه به یک حس عجیب که انگار از کودکی باهام همراه بوده و فقط با بعضی صداها، بعضی نورها و بعضی عطرها خودش و نشون میده

ماشین داره دور میشه و ریتم ترانه ی ناشناس بین امواج هوا کم و زیاد و بعد گم میشه

صدای ترانه که به کلی ناپدید میشه، دلی که از من رفته دوباره بهم برمیگرده

حس عجیبی که گهگاه خودش رو نشون میده، دوباره تبدیل میشه به همون حسی که همه جا همراهمه: همون دلتنگی

هیچ وقت نفهمیدم این دلتنگی از کجا شروع شد؟ برای چی یا کی بود؟ دلیلش چی بود و چطور میشه رفعش کرد؟!

فقط از وقتی یادمه این دلتنگی همه جا همراهم بوده

 

دوباره داره صدا میاد

اما این بار صدای آهنگ و ترانه نیست

انگار صدای خش خشِ

صدا نزدیک و نزدیک تر میشه

اینطور که معلومه خش خش جاروی نارنجی پوش یا همون پاکبان محله ست، روی آسفالت کوچه

و چقدر بد

که بعضی ها بهش میگن بابا آشغالی

چرا نمیگن بابا پاکی؟ بابا تمیزی؟ بابا نظافت؟

مگه غیر از اینه که زباله و کثافت کوچه ها رو میروبه؟

مگه غیر از اینه که کوچه ها رو برای پاها و کفش های حساس ما برق میندازه؟

چرا آدمها اینطوری هستن؟!

چرا جای اسم ها رو با هم عوض می کنن؟!

چهل پنجاه سالشونه اما هنوز حرف زدن بلد نیستن!

کاش بعضی ها زبون نداشتن

ولی من اگر قرار بود چیزی نداشته باشم اون زبون نبود، چشم بود

چشمام مایه ی همه ی مصیبت های منن

 

صدای خش خشِ جارو داره کم و کمتر میشه

همیشه از خودم می پرسم نیمه های شب، تنهایی، این همه کوچه رو جارو کردن چه حسی داره؟

اونی که جارو می کنه به چی فکر می کنه؟

به بچه ش

به قول هایی که بهش داده؟

به کارهایی که فردا باید انجام بده؟

به کارهایی که هیچ وقت نمی تونه انجام بده؟

به درد دست های زنش؟

به کمر دردِ مادرش؟

به حرفی که دوستش پشت سرش زده؟

به معشوقه ش؟

به معشوقه ش

 

دلم گرفته

جوری که با نوشتن هم باز نمیشه

می خوام بخوابم

یه خواب طولانی

یه خواب ابدی

شاید چشم از این خواب که باز کنم تو رو ببینم

تویی که حتما درمون تمام دلتنگی هامی

تویی که جواب همه ی سوال هامی

تویی که نه هیچ کسی

و نه هیچ کجا

 


امشب ماه، تنگِ دلِ آسمون نبود اما من بی پروا وارد بهار خواب شدم

بهار خواب، هرگز برای من مکانی برای خواب نبوده

که بالعکس، باعث بیداری های زیادی در من شده؛

بهار خواب همیشه پناهگاهی بوده برای فرار از سرمای جانسوز اتاق

حتی وقتی حجمِ زمستون روی نقطه نقطه ی محیطِ خارج آوار شده

حتی وقتی خارج از اتاق قطبه و داخلش استوا

باز هم این بهار خواب بوده که من رو از خودم و سرمای درون و اطرافم نجات داده

 

عرض بهارخواب رو طی کردم. خودم و به نرده ها رسوندم. با دست هام به لبه ی نرده تکیه زدم و چشم دوختم به همون سطحِ پهناور که همیشه وقتِ تیرگی هاش بیش از وقت های روشنیش من رو به خودش دعوت کرده

نگاهم و روی سطح تاریک و دوردستش چرخوندم. چشمهام رو بستم و به صدای شب، گوش که نه، دل سپردم

شب، صدای متفاوت و دلنشینی داره. حتی وقتی لابلای بوقِ ممتدِ ماشین های سنگینی که اتوبان رو با هارهارشون میخورن، گم میشه؛ باز هم نجوای گوشنوازش شنیدنیه

هیچ وقت نفهمیدم چی باعث این صدا میشه، اما این صدا همیشه دل من رو با خودش می بَره

شاید عبورِ حجم زیادی از هوا از لابلای کش و قوس و زیر و زِبَرّ تمدّنِ که این صدا رو میسازه

شاید هم این وفورِ سکوته که به شکلِ صدا به گوش انسان میرسه

هرچی که هست بی نهایت به درون من نفوذ کرده و من و با خودش به ناکجاآبادهای بیشماری برده

 

سردی فِ کم کم به بند انگشتام نفوذ کرد. دست هام مثل بختم کرخت شدن

چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم و هوا رو بلعیدم

لابلای هوا عطری به مشامم خورد که منشأءِش همون دور و بر بود

عطر از جای خیلی نزدیکی می تراوید

گرم بود و خفه اما ملایم و وسوسه انگیز دقیقا مثل رایحه ی پایِدی (piety)

راستی چرا اسمِ چیزی به این وسوسه انگیزی باید "پایِدی" یا به زبان خودمون همون "تقوا" باشه؟!

مطمئنا این فقط یک استعاره ست!

چون وقتی رایحه ی پایِدی تو هوا پخش میشه، فاتحه ی تمام تقواهای اون دور و بر و باید خوند

 

چشمهام و باز کردم که با مشامم، حجم بیشتری از اون عطر و شکار کنم

چپ و راستم و بو کشیدم اما معلوم نبود اون عطر از کجا به هوایی که اون لحظه نفس می کشیدم، نشت می کرد!

چراغ همسایه ها تا هفت. یا شاید هم هفتاد تا خونه از چپ و راست، خاموش بود

معلومه دلشون میخواد زیاد عمر کنن

یادمه آدم مهمی می گفت اگر میخوای زیاد عمر کنی و سالم بمونی، شب ها زود بخواب

 

از خیالِ حرف آدم های مهم و عطرهای وسوسه انگیز کندم و دوباره چشم دوختم به اون حجم از تیرگی

توو این چشم چرخوندن ها چشمم خورد به ساختمون بلندی که به فاصله ی دو سه تا خونه جلوتر از من قد کشیده و بخشی از آسمون و غصب کرده

و انقدر نظم فضا رو به هم زده که هروقت نگاهم بهش می افته، به این فکر می کنم که آیا دوستش دارم یا نه؟!

پله های اضطراریش به سمتیه که اگر کسی ازش عبور کنه، از اینجا که من ایستادم با چشم غیرمسلّح، راحت پیداست

بعضی روزها آرزو می کنم ای کاش یه روزی کسی روی اون پله ها سبز بشه

و تا ساعتها بی اینکه بفهمم، آب دادنِ من به گلدونهای بهار خواب و پهن و جمع کردن رخت ها و قدم زدن های بی هدفم، توی طول و عرضِ بهارخواب و دید بزنه

ای کاش بشینه لبِ اولین پله و سیگاری روشن کنه و تا سیگارش به خاکستر بشینه، از فیلمِ زنده و کوتاهِ بودن و نفهمیدنِ من، تو قابِ مستطیل بهارخواب لذت ببره

ای کاش هر روز این قضیه تکرار بشه و من انقدر از همه چیز راضی باشم که هیچ وقت برای آه کشیدن سر به آسمون بلند نکنم و متوجه حضور و نگاهش نشم

توی خیال تصور می کنم که اون به نفهمیدنِ من راضی تره تا کشف و بوئیدن و لمس و .

چون گاهی این نفهمیدن و بی خبریه که همه چیز و قشنگ تر می کنه

 

از نرده ها فاصله گرفتم

سرم و انداختم پایین

مشغول وارسیِ گلها و گلدونها شدم

انگار که کسی  لب پله ی اولِ اون ساختمون داره من و می پاد

 

باز هم هوای اطرافم پر شده از اون عطرِ غریب

و این یعنی شاید کسی این حوالی هست

که این ساعت شب به اندازه ی من تنها و دیوانه و دلتنگه

کسی که نه هیچکسه

و نه هیچ کجا

 


قبل از ورود به اتاق به ساعت نگاهی انداختم

سه و بیست و پنج دقیقه را نشون می داد

وارد اتاق شدم

پرتوهای خوشرنگ و کم رمقِ مهتاب از لابلای چینِ پرده ها روی فرش وِلو شده بودن

نشستم کف اتاق و روی حریر لطیف مهتاب دست کشیدم

چقدر زیبا بود

چقدر جادویی بود

و چقدر دلم می خواست توی اون نور ظریف و مطبوع دراز بکشم

چقدر دلم می خواست توی اون نورِ دلربا خودم رو به خواب بزنم و تو از بالای سرم، سر برسی

چقدر دلم می خواست سر برسی و بی هیچ حرفی تا ساعتها به والسِ پرده و نور روی چهره م خیره بشی

دقیقا مثل وِرونیک.

 

تو اگر اون لحظه سر می رسیدی حتما کسی بودی به قد و قامتِ  فیلیپ وُلتر، قبل از اینکه دست به خودکشی بزنه

حتما گونه ها و بینی عقابی و چونه و لبهات اونقدر من و وسوسه می کرد که از اون خوابِ دروغین دست بردارم و تسلیمت بشم

حیف که نه تو فیلیپ ولتری و نه فیلیپ ولتر، تو

حیف که نه تو هستی و نه فیلیپ ولتر

حیف که تو هیچ کسی، در هیچ کجا

 


امروز مثل یه احمقِ به تمام معنا برگشتم به جفتشون گفتم معذرت می خوام

چه کار کنم؟ دلم تنگ بود

یادم رفت چقدر موقعی که از خودِ واقعیم فرار می کردم که به اونها صدمه نزنم، ازم فاصله گرفتن و سکوت کردن

یادم رفت حتی یکی شون دستش و نذاشت روی شونه م بگه عیبی نداره بمون باش

یادم رفت آدمها از خداشونه از شرِّ روانی ها خلاص بشن

حتی اگر اون روانی دلشون رو با مهربونی هاش برده باشه

شاید اگر تو بودی انقدر با هم دیوانگی می کردیم که هیچ احتیاجی به برگشتن سمتِ این عاقل های پُر مدّعا نباشه

تو.

تویی که هیچ کس و هیچ کجا نیستی

 


دلم اونقدری گرفته که برم سراغ آینه و زل بزنم به اون دو تا حفره ی معصوم و بی روح که بار غصه های عمر من و به دوش می کشن

اون دوتا زبون بسته که مثل بقیه اعضای بدنم دلم براشون ریش ریشه

اعضایی که می تونستن مال کسی باشن که خیلی بهتر از من بهشون برسه

حیف! طفلکی ها به نام من سند خوردن و محکومن به تحمل

اگر زبون داشتن حتما تا حالا از من به هر کجا و هر کسی شکایت برده بودن

 

دلم اونقدری گرفته که برم پشت پنجره ی بلند نشیمن بایستم و از ورای برج های بلند و مزاحمی که آسمون خدا رو غصب کردن، زل بزنم به ارغوانیِ دلچسب غروب

به رنگی که هم مایه ی دلبریه، هم مسببِ دلگیری

 

دلم اونقدری گرفته که یک خیابون بلند بخواد و یک. تو

که وقتی بگم خیابون بگه پیاده

که کنارم باشه نه پشتم

 

یک تو

که هنوز انگار متولد نشده

که هیچ کس و هیچ کجا نیست

 


بامدادِ

یه بامدادِ دیگه اما نه از نوعِ خمارش

یه بامدادِ دلگیر

یه بامدادِ سرد که همه از سرمای آزاردهنده ش به خونه های گرمشون پناه بردن و احتمالا اکثرا خوابن یا دارن می خوابن

من اما انقدر احساس خفگی می کنم که یکی از پنجره ها رو بی اعتنا به سرما باز گذاشتم و نشستم زیرش

و بجای خوابیدن، دارم فکر می کنم

بقول سهراب: جهان آلوده ی خواب است و من در وهم خود بیدار

بیدارم و فکرم مثل همیشه حسابی درگیر و مشغوله

نمی دونم به چی و به کی

یه جورایی به همه جا و به هیچ کجا

این روزها انقدر بی رمقم که حس هیچ کاری رو ندارم

حتی همین نوشتن هم بنظرم بی فایده ست

خودم رو یه چراغ می بینم

چراغی که سوی کمی داره، سوختش رو به اتمامِ

و منتظرِ که تاریکی همه جا رو پر کنه و همه چیز به آخر برسه

 

روزهای عجیبی رو می گذرونم

گاهی اوقات بی هدف دراز می کشم روی تخت

دمر می خوابم که نگاهم به سقف نیفته و روشنی رو نبینم

نمی دونم چرا اما از نگاه کردن به هر روشنایی بیزارم

دمر می خوابم و سرم رو میذارم بینِ بازوهام تا محیط تاریک تر بشه

گهگاه بی اختیار چند تا قطره اشک از گوشه ی چشمام سرازیر میشه

دلیلش رو نمی دونم فقط می دونم که حالم خوش نیست

 

این روزها خیلی کمتر از گذشته خودم رو می فهمم

انقدر کسل و بی حالم که انگار ماه هاست نخوابیدم

دلم میخواد بخوابم ولی خوابم نمی بره

نه خوابم می بره نه نای بلند شدن و کار کردن دارم

دیگه انگار خواب هم به چشمام نمیاد

هیچ انرژی و انگیزه ای در من نیست که موتور زندگی رو توی وجودم روشن نگه داره

چیزی نیست که من رو به وجد بیاره تا ادامه بدم

چیزی که من رو به حرکت وا بداره و به زندگی سنجاق کنه

 

اینطور وقت ها بقیه میرن درد دلشون و تو صفحه ها و وبلاگ هاشون

واسه ی یه عده آدم مثل خودشون یا از خودشون بدحالتر جار میزنن

و نمی دونم که نتیجه ای می گیرن یا نه

من اما دردهام و میارم اینجا

اون هم نه همشون رو فقط بعضی هاشون رو

اون هم نه همیشه که بعضی وقت ها

 

اینجا خوبه

اینجا کسی نوشته های من رو دنبال نمی کنه

اینجا کسی توجهی به من نمی کنه که بعد در قبالِ زمانی که برام صرف کرده

یا دلی که برام سوزونده و غصه ای که برام خورده ازم توقعی داشته باشه

اینجا کسی نیست که با غصه ها و دیوانگی هام ناراحتش کنم

من دردها و بغض هام و میارم اینجا

واسه کسی که هیچ کس و هیچ کجا نیست

از طرفی دلم نمیخواد دردهام رو تو گوش این و اون جار بزنم

کی می تونه غیر از خود آدم، حال آدم رو خوب کنه؟

کی می تونه بفهمه تو چته بدون اینکه سوال و جوابت کنه؟

بدون اینکه قضاوت یا نصیحتت کنه؟

کی می تونه اونطور که میخوای در حد کمال درکت کنه

مطمئنا هیچ کس

 

شاید اگر کسی این متن رو بخونه به اینجا که برسه بگه چه خودخواهانه

یا فکر کنه دارم شعار میدم!

اما اولا مهم نیست

ثانیا من تمام این حرفها رو ذره ذره با تمام وجودم زندگی کردم

 

هرچند من هیچ گونه توقعی از کسی ندارم

چون همه جور آدم توی این دنیا هست

و همونطور که دیگران من رونمی فهمن

من هم دیگران رو نمی فهمم

ولی برای دل خودم

و اون کسی که هیچ کس و هیچ کجا نیست میگم

که این تزی که دارم تزِ آدمهای خودخواه نیست

که این حرفها چرند و شعار نیست

که این حرفها و ایده ها از دل و شخصیتی برمیاد که از همه چیز این دنیا سیرِ

که چشم انتظار چیزی یا کسی نیست

که همه چیز براش بی معنا شده

که به آخر خط رسیده

اما باز هم میگم که من هیچ وقت از کسی توقعی نداشتم

یا شاید حداقل الان دیگه از کسی توقع درک ندارم

آدم ها هر کدوم یه دنیای متفاوت از دیگری هستن

دنیاهای متفاوت و موازی

و فکر می کنم که هرگز امکان نداره

که دو نفر کاملا به هم شبیه یا از هم متفاوت باشن و بتونن همدیگر و بفهمن یا کامل کنن

 

از طرف دیگه دلم هم نمیاد حرف هام رو به کسی بگم

می دونم که مردم هم مثل منن حتی گاهی بدتر از من

همشون یه جورایی گرفتار و دردمندن هر کس به نوعی

همه واسه ی خودشون دردی دارن که ما از اون بی خبریم و تابِ تحملش رو نداریم

پس دلیلی نداره از کسی که مثل خودم دردمند و گرفتاره توقعِ فهمیده شدن داشته باشم

تازه مردم مگه چقدر به دردهای ما اهمیت میدن؟

شاید فقط به اندازه ی چند ثانیه یا نهایتا چتد دقیقه

بعدش مسئله ی جدیدی پیش میاد و ما فراموش، پیش پا افتاده، تکراری و در نهایت آزاردهنده میشیم

اگر اینطور نبود وقتی آدم کسی رو به واسطه ی مرگ از دست می داد

درست همون چند ساعت بعد، ناهار نمی خورد و سر غذا با این و اون خوش و بش نمی کرد

این یه واقعیت تلخه که آدم با همه ی عظمتش خیلی عاجز و ناتوانه

مخصوصا تو همدردی با دیگران

آدم هم یه جورایی یه نوع ماشینه

ماشینی که با وجود آپشن های فراوانش باز هم پر از عیب و نقصه

دلم می خواست چیزی غیر از آدم بودم

شاید یه صندلی

شاید یه مداد

شاید هم سِ اُ دوُیی (co2) که درخت ها مهارش می کنن!

 

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها